تو را من چشم در راهم....
اين حكايت چشم به راه كسي ماندن هم از آن حكايات غريب ومبهم است كه آدم در دركش كم مي آورد.ادبيات مان را هم نگاه كني چه بسيار عشاق دردمند بوده اند كه شوريدگيشان حاصل همين حكايت است .
چه ديده ها كه سپيد شدند از انتظار دل و چه آرزوها كه آن سرو خرامان ز در باز آيد و...
ومن جريان ناپديد شدن سامان نعمتي را بيشتر از اين منظر نگريسته ام.چرا كه او گام در راهي نهاده بود كه محو شدن در دل كوه يكي از نقاط پايانش بود . وخودش اين را بهتر از هر كسي-حتما- مي دانست.
اما آنها كه ساعت 10 شب شنبه 12 مرداد به فرودگاه آمده بودند حال و هواي ديگري داشتند . در چهره هايشان مي توانستي ببيني كه منتظرند اعضا تيم كه وارد ترمينال مي شوند ،سامان هم در كنارشان باشد . و اين همان حس مبهمي است كه آدم چشم به راه تا ابد همراهي اش خواهد كرد . با هر زنگ تلفني و با هر صداي در خانه نا خودآگاه از جا مي جهد . كسي به او مي گويد شايد او باشد . با آنكه همه شواهد و قرائن دلالت بر آن دارد كه بازگشت و ديداري ميسر نخواهد گرديد.
اين انتظار و ماندن ديده به راه شايد از نظر برخي شايد باعث درهم شكستگي روحي و مصائبي براي منتظران گردد اما من آنرا به روشن ماندن بارقه هاي- هر چند كم فروغ اميد- در زير خاكستر فراموشي و ياس تعبير مي كنم. و امروز كه سامان نعمتي جسميت خود را نزد خانواده و دوستان از دست داده است با به جا گذاشتن خاطرات و ياد خود و از همه مهمتر –انتظار خود- تبديل به وجودي انتزاعي و هيشه زنده شده است . وجودي رويايي و دست نيافتني كه نميتوان تصوري خاص از او داشت . تنها تصور قريب به يقين آنكه اينك در پناه سنگي يا در شكاف دهليزي آرام سر بر دامان نرم برف گذاشته و از بالاتر كه نگاه كني آن كوه عظيم را مي بيني كه طفل خردسال خود را با مهرباني در آغوش در بر گرفته وبه باد مي گويد كه درگوشش لالايي نجوا كند تا آرام آرام بخوابد ودر رويا يي شيرين در بلنداي كوهها و ابرها جاودانه بماند و كابوس توفانها و بهمن هاي سهمگين به فراموشي سپارد.
آن فروريخته گلهاي پريشان در باد
كز مي جام شهادت همه لبريزانند
نامشان زمزمه نيمه شب مستان باد
تا نگويند كه از ياد فراموشانند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر