خبر مرگ اولين نفر را وقتی در حال پختن کيک تولدم بوديم شنيديم. و نفر دوم هم زمانيکه من شمع های کيکم را فوت می کردم در حال مرگ بود. اين چهارمين جشن تولد من در پاکستان بود و مثل بقيه بيشتر دردناک بود تا خوشايند.
کارل اونترکريشر از اعضای تيم ايتاليايي، کوهنورد بزرگی بود. او اورست و کی تو را صعود کرده بود، مسيری جديد را بر روی گاشرپروم 2 گشايش کرده بود، و در نهايت يک سقوط مرگبار درون يکی از شکافهای برفی نانگا پاربات در جبهه رايخوت داشت. هم تيمی هايش تمام شب را تلاش کردند تا به او برسند، يک شکاف 20 متری را پايين رفتند، جايي که سرما و صدماتی که بدنش ديده بود آخرين نفسهاي او را گرفتند.
يک تماس تلفنی از ايتاليا، ارتباط های ساعت به ساعتی را که از ايران می شد را قطع کرد، و اين خبر را داد. هم تيمی های کارل نمی توانستند مسيری را که صعود کرده بودند برگردند و مجبور بودند از جبهه ای که ما در آن قرار داشتيم فرود بيايند. آيا ما به آنها کمکی می توانستيم بکنيم؟
در کمپهای بالا، دوستان ايرانيمان در تلاشی سخت برای زنده ماندن بودند. صعود آنها به قله سخت تر و طولانی تر و طاقت فرساتر از آنچه تصور می شد بود. با وجود اينکه نيمه شب گذشته کمپ 4 را برای صعود قله ترک کرده بودند تا ساعت 4 بعد از ظهر به قله نرسيده بودند. و آخرين نفر تيم هم ساعت 6:30 بعداز ظهر به قله رسيد.
زير قله، يک کوهنورد تنهای ايرانی، سامان نعمتی، در تلاشی بی اثر برای صعود به قله بود. قبل تر، در هنگام روز، او توافق کرده بود که به کمپ 4 برگردد، اما به دلايلی (احتمالا به دليل هذيان و وهم ناشی از ادم مغزی) او ابتدا به سمت کمپ 4 برگشت، ولی دوباره برگشت و به صعود خود ادامه داد. جدا از اعضای تيمش و بدون داشتن بی سيم، او تنهاو سرگردان تنها جای پاهای هم تيمی هايش را دنبال می کرد ولی فقط کمی انحراف از مسير داشت. (but lost none the less.)
حوالی 7 بعداز ظهر، زمانيکه کمتر از 2 ساعت از نور روز باقی بود، تيم ايران فرود از قله را آغاز کرد. از کمپ اصلی صعود آنها به نظر بی انتها می آمد. هيچ تماسی از کمپ اصلی پاسخ داده نمی شد. مشخص بود که اين تيم خسته، توانايي برگشت به کمپ 4 را نخواهد داشت.
زمانيکه تاريکی بيشتر شد، نور هدلامپ ها تشخيص کوهنوردان را راحتر کرد. بدون آن نورها و بدون دوربين های دوچشمی قوی که در کمپ اصلی وجود داشت، تشخيص کوهنوردان از سنگها کاملا غير ممکن بود. اما در کمپ اصلی همه جور بحث و نظر و شايعه در مورد سامان وجود داشت. و اين سئوال که سامان کجاست همه جور جوابی داشت.
ساعت 9:30 شب آنا نور سامان را مجزا از نور هدلامپ ساير اعضای تيم ديد. به دلايلی او از جای پای افراد تيم جدا شده بود و به سمت يک قسمت صخره ای تند در مسير رفته بود. او بر روی شيبی قرار داشت که از ديد دوستانش مخفی بود و او را به سمت کمپ 4 و حتی به سمت مسير کمپ اصلی راهنمايي می کرد. نور هدلامپ وی کمی بعد از اين زمان از حرکت ايستاد. ما الان يک نشانی از سامان آنجا داشتيم، که پيشگويي پيش آمدهای ناگواری را می کرد.
و يک طوفان در سرشب همانطور که پيش بينی شده بود، شروع شد. 5 کوهنورد ايرانی تلاششان را برای پيدا کردن محل چادرهايشان حوالی ساعت 1:30 متوقف کرده بود. آنها در يک محل جمع شده بود و منتظر طلوع خورشيد بودند.
آنها در ارتفاع 7570 متری و بدون کيسه خواب يا چادری بودند. ما نگران يخ زدگی آنها بوديم و بدتر اينکه ضعيف ترينشان نتواند در مقابل سرما مقاومت کند و بعد نفری بعدی و بعدی.
در ساعت 5:30 صبح کمپ اصلی يک تماس راديويي از آنها داشت. آنها چادرها را پيدا کرده بود. شب را زنده مانده بودند.
در طول صبح ما يک تماس کوتاه از آنها داشتيم. آنها تلاش می کردند تا با سلامت به کمپ 3 برگردند. اما با وجود ناراختی و خستگی زياد، زمان حرکتشان از ساعت 11:30 صبح به 1 ظهر تبديل شد و در نهايت ساعت 4:30 بعداز ظهر حرکت کردند. اما اين بازگشت هم به مبارزه ای در تاريکی برای برگشت بو د و همينطور برپايي چادر ها در کمپ 3.
سامان از نظر همه مرده فرض شد. او دو شب را در ارتفاع بالای 7500 متر بدون چادر گذرانده بود. 24 ساعت اول صرف تلاش برای صعود به قله شده بود و 24 ساعت دوم هم صرف ماندن در برف ها. اين منطقی بود که او مرده باشد. اما در ساعت 10:30 شب خدود 25 ساعت بعد از آخرين باری که نور او ديده شده بود، 46 ساعت بعد از اينکه او کمپ 4 را ترک کرده بود، يک نور هد لامپ سمت راست هرم قله ديده شد.
من وقتی آن نور را ديدم حيرت زده نگاهش می کردم. من ايوا را صدا کردم. از چادرهاتون بيرون بياييد. به من بگيد که آيا درست می بينم و نور دوباره چشمک زد. هر طور که بود، بعد از 46 ساعت تلاش در دمای زير صفر، با وزش بادهای سهمگين، سامان نعمتی، يک جوان ايرانی 27 ساله، بدون آب، بدون غذا، بدون هيچ تجربه ای در صعود کوههای بالای 8000 متر، توانسته بود که خودش را زنده نگه دارد. مغز وی بر اساس گزارشها دچار ادم شده بود. هيچ توضيحی برای اينکه او چطور توانسته بود زنده بماند وجود ندارد. و همينطور هيچ اميد منطقی به اينکه او بتواند يک شب ديگر را هم زنده بماند وجود نداشت. حداقل بر اساس تجربه، هيچ اميدی وجود نداشت. برای آنها که راه بهتری را نمی شناختند سامان زنده بود و بايد يک عمليات نجات آغاز می شد.
در ساعات اوليه فرود تيم ايرانی، کمپ اصلی ايرانی ها تماسی را با اعضای خانوادشان در ايران داشتند. زمانيکه نور هدلامپ سامان روز اول خاموش شده بود، به خانواده او اطلاع دادند که او مرده است. اما الان گزارش شده بود که او زنده است. خانواده اش تقاضای نجات وی را داشتند اما کسی که توانايي نجات وی را داشته باشد نزديکتر از 3 يا 4 روز به او نبود. حتی اگر تيمی برای نجات او شکل می گرفت هم واضح بود که او نمی توانست تا زمانيکه تيم نجات به او می رسند زنده بماند. و اين با اين فرض است که کسی می توانست به او برسد. يک طوفان و کولاک بپيش بينی شده بود. هر عمليات نجاتی مستلزم قبول خطر پذيری بالايي بود. چند نفر؟ ما به 10 کوهنورد برای انتقال وی تا کمپ اصلی نياز داشتيم. يک هلیکوپتر به ارتفاعی بالاتر از 6000 متر نمی توانست پرواز کند. با توجه به شيب مسير اولين جای مناسب فرود در ارتفاعی حدود 5100 متری بود. اگر ما سامان را زنده می يافتيم مجبور بوديم که او را حدود 3000 متر به پايين منتقل کنيم. اين کار به 10 کوهنورد و 4 روز وقت نياز داشت.
من دعايش کردم، برای سامانی که در آن 40 دقيقه هدلامپش برای 5 بار روشن و خاموش شد و از او خداحافظی کردم. اما در ايران و در ذهن چند آشپز پاکستانی و همينطور يک جوان خسته ايرانی در کمپ اصلی اين برداشت بود که سامان ما را به کمک می خواند. درک اين اميد کار راحتی است. اما برای من خطراتی که در پس يک عمليات نجات بود قابل پذيرش نبود.
من سعی کردم به اشتياق آنها برای شروع عمليات نجات اعلام خطر بدهم، اما اين منصرفشان کرد. موقع صبح شايعاتی از ايران به گوش می رسيد که يک هلی کوپتر پاکستانی قرار است سامان را از ارتفاع 7500 متری بردارد. چنين هلی کوپتری در پاکستان وجود ندارد. اما کسی به اين حرفها گوش نمی داد. سفارت ايران هم الان درگير شده بود. در اين حين 5 ايرانی ديگر برای زندگی شان در حال تلاش بودند. آنها بالاخره ساعت 2 بعداز ظهر کمپ 3 را برای فرود ترک کردند. وقتی به کمپ 2 رسيدند متوجه شدند که تمام تجهيزاتشان متلاشی شده و اين يک شب حماسی ديگر برای آنها بود تا برای زنده ماندن تلاش کنند.
در اين حين باربرهای ما هم سر رسيدند. کمپ ما جم شده بود و من با تاخير به دنبال تيم حرکت کردم. يک معلم محلی ادعا کرده بود که سامان را ديده است که از جايي به روی برفهای پايين افتاده بود. من و سايرين هر چقدر تلاش کرديم نتوانسيتم در ميان آن سنگها چيزی را تشخيص دهيم. اما اين شايعات سبب شده بود تا اتش برپايي يک تيم نجات بيشتر شود.
باربرهای ارتفاع از اسکاردو تجهيز شده بودند. بوروس نورمند که همراه من کی تو را صعود کرد به عنوان مسئول تيم امداد انتخاب شده بود. صبح 20 ام جولای، زمانيکه تيم من به سمت پايين حرکت کرده بود، بوروس و تيمش در کمپ اصلی به زمين نشسته بودند. کوه دوباره با طوفان پوشيده شد. در کمپ اصلی باران و در ارتفاع برف می باريد هر گونه پروازی غير ممکن بود.
من الان در خانه ام هستم. سامان آن بالا در نانگاپاربات آرميده. کارل اونترکريشر نيز در اعماق شکافی يخی در سمت ديگر کوه آرميده است. تيم ايران به سلامتی به کمپ اصلی برگشته است. در جبهه رايخوت هم تيمی های کارل 10 روز تمام برای رسيدن به کمپ اصلی تلاش می کنند.
من شاهد مرگ های زيادی بر روی قله های 8000 متری بودم ام، و اين را فهميده ام که شما تنها زمانيکه توانستيد به خانه تان برگرديد در اين بازی برنده شده ايد. هم کوهنوردان بزرگ و با تجربه و هم کوهنوردان بی تجربه به دفعات در اين کوهها مرده اند. برای اين کوهنوردان فريفته و اغوا شدن در برابر صعود به راحتی اتفاق می افتد. برای اين کوهنوردان زمانيکه ما به راحتی خطرات صعود را تشخيص داديم، فريفته شدن در برابر اين صعود اتفاق افتاد. يک فريفتگی در برابر صعود اين کوهها وجود دارد. بر اساس آنچه در سايت کارل نوشته شده است وی به خوبی از خطراتی که در اين صعود وی را تهديد می کرند آگاه بود اما باز با اين حال اقدام به اين صعود کرد.
چرا بازی صعود اين کوههای 8000 متری اينقدر دلکش و فريبنده است؟ چرا کوهنوردان شايسته ای مثل کارل خود را در برابر اين خطرات قرار می دهند. در سايت کارل تصويری از وی و همسرش و سه فرزندشان وجود دارد. برای بسياری از ما لحظه های اين چنين و نه حضور در نوک کوهها، ناب ترين و با شکوه ترين لحظه های موفقيت انسانی هستند.
بعد از صعود سال قبل ما به کی تو من به عيادت خانواده استفانو زاواکا رفتم. کسی که در مسير برگشت از قله کشته شد. وقتی ما از آخرين صعود استفانو صحبت می کرديم، اشک از چشمان پدر و مادر وی جاری شد. همه ما هنوز ناراحت از مرگی هستيم که قابل جلوگيری بود. چند روز بعد من با مارک مازوچی ديدار کردم، که فيلم صعود استفانو را برای تلويزيون ايتاليا ساخت.
مارکو، تو از کوه نوردها چی ياد گرفتی؟
من ياد گرفتم که اونها بزرگترين خودخواهان (ego-tists) در بين ورزشکاران هستند. هيچ ورزشکار ديگری خانواده اش را برای پذيرش چنين خطرپذيری هايي ترک نمی کند.
وقتی من دانيل نادری، سرپرست صعود استافنو رو ديدم و از او پرسيدم که چرا استفانو در هنگام فرود تنها رها شد، او جواب کليشه ای کوهنوردان را به من پس داد که در بالای 8000 متری هر کسی برای خودش است. هر وقت اين جمله را می شنوم خونم به جوش می آيد. تنها يک ورزشکار احمق خودخواه می تواند به چنين حرف غلطی به طور دايمی اتکا کند.
کوهها برای مرگهایی در آنها اتفاق افتاده مقصر نيستند. مرور حوادثی که در شمال آمريکا اتفاق افتاده است، خطای ناشی از انسان ها را عامل چهارم اصلی وقوع اين حوادث قلمداد می کند. هوای خراب عامل پنجم است. کوهها ناکس و آدم کش نيستند اين انسانها هستند که در کشتن خودشان مهارت دارند.
من نمی توانم از انگيزه های کارل و سامان صحبت کنم، اما می توانم به شکل عمومی در مورد انگيزه بيشتر کسانيکه قله های 8000 متری را صعود می کنند صحبت کنم. بسياری از آنها خودشان را حضورشان در اين بازی تعريف می کنند. (Too many of them define themselves by their participation in this game.)
جامعه کوهنوردی تقريبا روح خود با معمول کردن اين ابزارهای سنجش بيرونی احمقانه از دست داده است. هفت قله بلند جهان را صعود کنيد و بعد به ناگهان شما يک آدم مهم می شويد. اورست را صعود کنيد يا يک کوهنورد افسانه ای شويد. 14 قله بالای 8000 متر را صعود کنيد تا نام شما بر سر در بعضی از معابد کوهنوردی باشد.
30 درصد از کوهنوردانی که به ارتفاعات بالای 8000 متر صعود می کنند زندگی شان را برای رسيدن به اين عدد 14 از دست می دهند. به ازای هر کسی که وارد اين معبد شده است صدها نفر مرده اند. آنها اعضای خانواده شان را پشت سرشان جا گذاشته اند، زنان و شوهرانشان را، خواهر و برادرشان را، تمام آنهاييکه آنها را دوست داشته اند. به ازای تعداد کمی که به آن بالا رسيده اند تعداد زيادی بهای گزافی پرداخته اند.
ويلی اونسولد، کسی که در سال 1963 اورست را تراورس کرد، برنامه ای را يک برنامه صعود موفق می داند که در آن درسهايي را که از کوه ياد گرفته ايم برای برگشت به زندگی و خانه به کار ببنديم.ويلی درست گفته بود. اينکه اين تلاشها نتواند به نحوه گذران زندگی ما سرو شکل مثبتی بدهد چقدر خوب است؟
برای من گفتن اينکه سامان و کارل خطرپذيری غيرضروری داشتند، رياکارانه و متظاهرانه است. ايا من خودم را در معرض اين خطرات قرار نمی دادم، آيا من زن و دختری در خانه نداشتم؟ آيا مثل ويلی من در کوهها نمی ميرم؟ ايا اگر من اين گونه خطرپذيری ها را می پذيرفتم، می توانستم به خانه برگردم؟
برنامه های کوهنوردی چيزهاي زيادی دارند که به ما هديه کنند. از رفافت و همراهی ما ياد می گيريم که همديگر را دوست داشته باشيم. از تلاش ما استفامت را ياد می گيريم. از روزهای بد و مصيبت بار ما فروتنی را ياد می گيريم. از قله کوه ما اعتماد و اطمينان را ياد می گيريم. همه ما به برنامه های کوهنوردی نياز داريم تا برای ماجراهای زندگی آماده شويم. اما ما نياز داريم تا به خانه مان برگرديم تا با طمع واقعی موفقيت فردی روبرو شويم.
ما همه الان به خانه امان برگشته ايم، و اين زمان گرانبها را با خانوادمان سپری می کنيم. ما امسال خيلی دير در فصل صعود نانگا به آنجا رسيديم. وقتی ما به کمپ اصلی رسيديم بادهای موسمی سراسر کوه را در بر گرفته بودند. تقریبا هر روز بارش باران و برف را شاهد بوديم. ريزش سنگها و احتمال سقوط بهمن خطر زيادی که قابل پذيرش نبود برای ما فراهم کرده بود. من بارها در تيم هايي بوده ام که نتوانسته اند بر شدت خطرپذيرميزان توافق کنند. در اينگونه مواقع ما همه ادراکمان را به اشتراک می گذاريم. هر چند که تصميم به اتمام برنامه ناگوار است اما ما بايد ياد بگيريم که با اين ناکامی ها زندگی کنيم.